اشــک های فرشــــــــــــــــتــه
دکتر � هاچسون � داخل مطب بود و آماده رفتن به خانه می شد که در مطب باز شد و دخترک خردسالی که از قشنگی و معصومیت شبیه فرشته ها بود داخل شد و از او خواست برای مداوای مادرش به خانه آنها برود.
دکتر نیز با مهربانی گفت : � ولی دختر خوب ،من به خونه بیمار نمی رم ، اگه مادرت می تونه ، او رو بیار اینجا . �
دخترک به سختی گریست و نالید : � ولی آقای دکتر اگه شما نیاین ، مادر من می میره � به خدا دوام نمیاره � �
دکتر باز هم گفت نه ، اما دختر ، آنقدر اشک ریخت تا دل دکتر �هاچسون� برایش سوخت و همراه دخترک به خانه شان رفت و به محض اولین معاینه حق را به دخترک داد . مادرش در حال مرگ بود !!!
با این حال دکتر مشغول پایین آوردن تب بیمار شد و در حالی که دخترک گوشه اتقا خوابش برده بود ، �هاچسون� با تلاش زیاد موفق شد زن را از نیمه راه مرگ برگرداند.
ساعت حدود پنج صبح بود که بالاخره زن بیچاره چشم باز کرد و ز دکتر تشکر کرد ، اما �هاچسون� که از کارش راضی بود با لبخند گفت : � شما باید از دختر کوچولوتون ممنون باشین که منو وادار به آمدن کرد.�
زن بیمار با تعجب گفت : � شوخیتون گرفته دکتر ؟ من فقط یک دختر داشتم که هفت سال قبل به دلیل سینه پهلو مرد و بعد از او هم دیگر بچه ای به دنیا نباوردم �. اتفاقا عکس �نانسی� را گذاشتم بالای تاقچه �. می بینین ؟ �
دکتر � هاچسون � ابتدا گوشه اتاق � که حالا دیگر دخترک آنجا نبود � نگاه کرد و سپس به عکس روی تاقچه .
پاهای دکتر سست شد ، چرا که � نانسی � داخل عکس ، همان دخترکی بود که دیشب دکتر را به این خانه آورد .
شنبه 18 فروردین 1391 - 11:09:29 AM